پارت20

ویو بومگیو:

وای یادم رفت به کای پیام بدم! عیب نداره بعدا بهش پیام میدم. خیلی خستم، میخوام امشب زود بخوابم! آره فکر خوبیه. اول گوشیم رو چک کردم و بعد رفتم خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم..
چشمام رو بستم، وقتی چشمام بسته شد تصویر یه پسر که داشت بلند بلند قهقهه میزد ظاهر شد! اون یونجون بود...ولی یه چیزی عجیبه! من تا حالا اون رو اینطوری ندیده بودم. لب ساحل ایستاده بود، یه پیراهن آبی و تی شرت سفید با یه شلوار بگ پوشیده بود. مثل یه خاطره بود! بیش از حد واقعی و واضح بود، طوری که انگار قبلا اتفاق افتاده...اصلا چرا باید وقتی چشمام میزارم رو هم، تصویر اون رو ببینم؟..قبلا تصویر مامانم رو میدیم که بین یه دشت پر از گل ، با لباس مورد علاقه اش که یه دامن سفید با شکوفه های کوچیک صورتی روی لباسش نشسته میخنده و اسمم رو صدا میزنه! چقدر دوست دارم دوباره ببینمش...یعنی اگه الان پیشم بود، چی بهم میگفت؟ نصیحتم میکرد؟دلداریم میداد یا راهنماییم میکرد؟
نمیدونم! بیخیال...دیگه نمیخوام به چیزی فکر کنم! سرم رو برگردوندم و به ساعت گوشیم نگاه کردم! اوه اوه! مگه چند ساعت داشتم فکر میکردم؟!

ویوی یونجون:

سوبین رو رسوندم خونه اش و به سمت خونه حرکت کردم.
با اینکه نمیخواستم بابام رو ببینم، ولی باید میرفتم خونه!
وقتی رسیدم خونه، بابام رو دیدم که داره کتاب موردعلاقه اش رو میخونه..با شنیدن صدای پای من سرش رو به سمتم چرخوندم.عینکش رو در آورد و گذاشت لای کتاب و اومد جلوی من ایستاد:سلام!چرا این وقت شب میای خونه؟نکنه زیاد بهت خوش گذشته و یه کم بیشتر اون پسرو نگه داشتی؟(با پوزخند)
یونجون با کلافگی گفت:حالا بزار برسم بعد این بحث مزخرفو بکش وسط. پدرش دوباره پوزخند زد و میخواست یه چیزی بگه که مادر یونجون، از پله ها پایین اومد...به سمت پسر عزیزش حرکت کرد و لبخندی ملیح زد:سلام پسرم...خوش برگشتی!
دیدگاه ها (۱۸)

پارت21

پارت22

روز دختر موالک فرشته کوچولو هااخوب خلاصه امیدوارم به همه ی آ...

پارت19

همیشگی من

#بد_بوی#پارت_۲۶#الینا تازه گوشی رو از رو جیمسون قطع کردم که ...

شوهر دو روزه. پارت۸0

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط